اسفندآباد، جایی که بدان جا تعلق روح و جان دارم... (مطلب ارسالی از حمیدرضا شمس اسفندآبادی)

اسفندآباد، جایی که بدان جا تعلق روح و جان دارم...

قبل نوشت:

اول بار نیست که قلم به دست گرفته ام برای نوشتن از جایی که بعید می دانم ریشه های وجودم در آنجا خشک شود... هر بار به هزاران دلیل و بهانه قلم رها کرده ام و دل خویش را وعده داده ام که به زودی خواهم نوشت؛ و تا به امروز در حسرت قدم نهادن قلم در آرمان شهر کودکی ام نگاهش داشته ام! اینبار اما عزیزی که حتی نمی دانم کیست، راه بر بهانه آوردن هایم برای دل بست و توفیق نوشتن این مکتوب را بالاجبار نصیبم ساخت! هم ریشه بودنمان کافی بود برای اطاعت امرش در نوشتن این مکتوب، هرچند با چند هفته ای تأخیر!!! بگذرم.


گفتم آرمان شهر کودکی ام، اما خاطراتم را که مرور می کنم، امروز هم، گذشته اش برایم آرمان شهر است... گفتم گذشته اش، چون جویای احوالش هستم و هر روز بیشتر غمگین می شوم از به شهر مانند شدنش... از آسفالت شدن کوچه های خاکی اش... خراب شدن دیوارهای کاهگلی اش... خشک شدن چاه هایش، و کمتر و کمتر شدن زمین های کشاورزی اش... و بسی تغییرات دیگر که برای اهالی اش خوش آیند است و برای من نه! می دانم که آرزوی شبیه به گذشته ماندنش خودخواهانه است، می دانم که آسایش هم ریشه هایم در این پوست خاکی انداختن است، و می دانم که ید قدرتی هم اگر داشتم مخالف با این تغییرات هرگز بلندش نمی کردم، اما نمی توانم شکوه نکردن از این تغییرات را؛ انشاالله که اهالی اش می بخشایندم. بگذرم از گلایه و تلخ زبانی، که قصدم از این مکتوب، نوشتن از جایی است که شاید محل زادگاهم نباشد، اما بیش از زادگاهم خود را بدان متعلق می دانم... جایی که خنکای دالان خانه هایش، شدت گرمای روزش را از یادت می برد، و گرمای قلب مردمانش، سرمای شب هایش را... جایی که اگر بوی باران اندکی بیش ندارد، اما بوی نم دیوارهای کاهگلی اش هست... جایی که آفتاب بیش از حد بدان لطف دارد!، اما ستاره های بیشمار شب هایش هست... جایی که... 
دلتنگم... دلتنگ کوچه های باریک خاکی اش، و سقف های گنبدی گاه ترک خورده اش... دلتنگ لانه خالی پرستوهایش... دلتنگ صبح ها بیدار شدن به صدای پرندگانش و بلعیدن هوای خنک و تمیز سحرگاهی اش... دلتنگ صدای تالاپ تالاپ موتورهای آبش... و دلتنگ عطر اذان میان غروب های زیبایش... دلتنگ خوابیدن زیر آسمان بلند شبهای مهتابی اش... و دلتنگ مراسم حلیم پزانش... گزافه نگویم، که دلتنگم برای همه چیزش، حتی دلتنگ مورچه های سواری و ملخ ها و قزقزوهایش(!!!)... سه سال و اندی ندیدنش، کافی است برای این همه دلتنگی... نیست؟ سه سال و نیم سر کردن در ترافیک سرسام آور و صدای ممتد بوق ماشین ها و دود و... کافی است برای این همه دلتنگی... نیست؟ سه سال و نیم غرق شدن در کثافتِ دروغ و ریا و نامردی شهرها کافی است برای این همه دلتنگی... نیست؟ می دانم که هست؛ کافی است برای آنکه مجبور شوی برای فرار از تشویش بی ثمر روزهایت، گاه به وبکده های هم ریشه هایت سر بزنی و به دنبال عکس های آبادی ات بگردی تا شاید مدتی بدان ها خیره شوی و ساعت ها در رویای شیرین قدم زدن در کوچه های خاکی اش لذت ببری... و صد البته دعا کنی به جان آنان که باعث و بانی شده اند این وبکده ها را... کافی است، فقط همین که من اسفندآبادی ام و اگر جانشینانی داشته باشم و صد البته اگر خلف باشند، سال های سال نام خانوادگی ام به نام آبادی ام ختم خواهد شد انشاالله، بگذار نام خانوادگی ام طولانی باشد، مهم تنها این است که به اسفندآبادی بودن خویش مفتخرم...

به مناسبت سالگرد تأسیس وبلاگ "با ما به اسفند آباد بیایید"
آبان ماه 91
هم ریشه ی شما و محتاج دعایتان، حمیدرضا شمس اسفندآبادی، پسر اسدالله ذبیح الله1!!!

بَعد نوشت:
قلم، و بیش از آن دلم، آماده نبودند برای نوشتن این مکتوب، ولی چاره ای هم جز نوشتن نبود. وظیفه ای بود که بر شانه ام سنگینی می کرد. هر چند این مکتوب تنها گوشه ی کوچکی بود از آنچه در ذهن داشتم، اما به این امید نوشتمش که عفوم کنید بابت تمام تمام کم و کاست هایش.

پ.ن:1 خدایش بیامرزد، و غریق رحمتش گرداند انشاالله.

 

مدیر سایت: بسیار عالی . بی نهایت سپاسگذاریم.

 

مهرداد شمس:فوق العاده است.جای تشکر وقدردانی دارد.

 

ع - ش:آقا حمید دستت درد نکنه به امیدروزی که همگی به زادگاه کوچکمان برگردیم وبتوانیم خدمتی برای آن انجام دهیم وبه امید روزی که همگی اهالی روستایمان ازکوچک وبزرگ یک صدا ومتحد برای آبادانیش قدم برداریم

 

جعفر:با سلام و احترام از این که مطلب ارسالی استاد شمس اسفندابادی را خواندم خوشحالم.من در طول زندگی دانشجویی از این که 4 واحد درسی ام را با استاد شمس گذراندم خردسندم به امید روزی که تمامی اسفندابادی های عزیز قدر پسوند فامیلی خود را بدانند و به ان افتخار کنند

 

ع-علی:اقا جعفر حمید اسداله

 

غریبه آشناآقا حمید چندین بار این متن رو خوندم و هر بار گریه کردم.انگار اینو از طرف من نوشتین.فوق العاده بود  مرسی
 
 
نجمه شمس اسفندآبادی:اميدوارم همه اسفندآباديها براي يك بار هم كه شده دور هم در زادگاه پدريشان جمع شوند


نظرات شما عزیزان:

نجمه شمس اسفندآبادي
ساعت9:48---3 آبان 1393
اميدوارم همه اسفندآباديها براي يك بار هم كه شده دور هم در زادگاه پدريشان جمع شوند

غریبه آشنا
ساعت18:05---27 بهمن 1391
آقا حمید چندین بار این متن رو خوندم و هر بار گریه کردم.انگار اینو از طرف من نوشتین.فوق العاده بود
مرسی


ع-علی
ساعت18:50---16 آذر 1391
اقا جعفر حمید اسداله

جعفر
ساعت16:40---16 آذر 1391
با سلام و احترام
از این که مطلب ارسالی استاد شمس اسفندابادی را خواندم خوشحالم.من در طول زندگی دانشجویی از این که 4 واحد درسی ام را با استاد شمس گذراندم خردسندم به امید روزی که تمامی اسفندابادی های عزیز قدر پسوند فامیلی خود را بدانند و به ان افتخار کنند


ع-علی
ساعت14:07---9 آذر 1391
آقا حمید دستت درد نکنه به امیدروزی که همگی به زادگاه کوچکمان برگردیم وبتوانیم خدمتی برای آن انجام دهیم وبه امید روزی که همگی اهالی روستایمان ازکوچک وبزرگ یک صدا ومتحد برای آبادانیش قدم برداریم

مهرداد شمس
ساعت16:17---17 آبان 1391
فوق العاده است.جای تشکر وقدردانی دارد.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: درباره اسفندآباد ، ارسالی اعضا ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : 14 / 8 / 1391برچسب:اسفندآباد,اسفند آباد,اسفنداباد,اسفند اباد,ابرقو,ابرکوه,یزد,بخش بهمن,esfandabad,esfandabadi, | | نویسنده : اسفندآبادی |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.